ای کاش روزی برسد که عاشقان آشفته نباشد دلشان 

دلگیر نباشند ز فرجام جنون 

اشکشان از سر شوق 

شادیشان پاینده 

من امیدم به چنین روزی است 

تقدیر من این است؛

سفر تا نرسیدن

تا مرز جنون رفتن و اما نرسیدن

چون باد مسافر همه سر پای کشیدن

بر سینه صحرا و به دریا نرسیدن

سرتاسر عمر من سرگشته همین است

دل کندن از اینجا و به انجا نرسیدن

از روز ازل در پی تو بوده ام، ای دوست

اما چه کنم؟ من چه کنم با نرسیدن؟

ای دست تو امید رسیدن، مددی کن!

خنجر زده بد جای دلم را نرسیدن

ای سبزترین! زائر چشمان توام من

حیف است به فریاد دل ما نرسیدن...

گاهی گمان نمی کنی اما چه می شود؟ 

گاهی نمی شود که نمی شود 

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است 

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود 

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست 

گاهی تمام شهر گدای تو می شود