مرا اینگونه باور کن
کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته
خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته؟!
نمی دانم مرا ایا گناهی هست..؟
که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟
مرا اینگونه باور کن....

تو هم که بی صدا شدی...آهـــای خــدای آسمــون
آهــای خــدای عاشــقا...تویی فـقط دلــخوشیمون
آره دلـــم خــیلی پـره...از غمای رنـگ و وارنگ
ازجملۀ"دوست دارم"...دروغــای خیــلی قشنگ...

امتحان عشق
در جلسه امتحان عشق
من مانده ام و یک برگه سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی
و یک بغل تنهایی و دلتنگی...
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود!
در این سکوت بغض آلود.
قطره کوچکی، هوس سرسره بازی می کند!
و برگه سفیدم،
عاشقانه قطره را در آغوش می کشد!
عشق تو نوشتنی نیست "مهتاب من"
در برگه ام کنار آن قطره،
یک قلب کوچک می کشم!
وقت تمام است،
برگه ها بالا......  
 

مشتری آمد و رفت. در پی این و آن سرسری آمد و رفت.ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد.دلم قفل بود،کسی قفل قلب مرا وا نکرد.یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است؟
یکی گفت:چه دیوارهایش سیاه است؟
یکی گفت: چرا نور این جا کم است؟
و آن دیگری گفت:چرا هر آجرش از غم و غصه و ماتم است؟
رفتند و رفتند و رفتند....و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم :خدایا تو قلب مرا می خری؟ و خدا آمد و در قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی آن در نوشتم:
"
ببخشید دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم   

عشق اونیه که موقع درد وقتی اونو میبینی دردت فراموشت میشه...
عشق اونیه که آسمون سیاه دلت با قدوم اون رنگین کمان میشه...
عشق اونیه که برای دیدنش لحظه شماری میکنی ...
عشق اونیه که هیچ وقت نمیتونی فراموشش کنی حتی اگه اون تورو فراموش بکنه
 

چقدر سخته تو چشمای کسی که قلبتو بهش دادی و به جاش یه زخم همیشگی به دلت داده ، زل بزنی و به جای اینکه لبریز از نفرت بشی حس کنی هنوزم دیوونشی و دوستش داری
چقدر سخته که دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده چقدر سخته که تو خیالاتت ساعت ها باهاش حرف بزنی ولی وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی چقدر سخته که وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه تو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی 
 
 

 

موقعی که میخواستمت می ترسیدم نگات کنم،
موقعی که نگات کردم ترسیدم باهات حرف بزنم.
موقعی که باهات حرف زدم ترسیدم نازت کنم،
موقعی که نازت کردم ترسیدم عاشقت بشم
حالا که عاشقت شدم میترسم از دستت بدم

به عشق گفتم : تا تورو دارم تنها نیستم منو تنها گذاشت و رفت... به احساس گفتم : تا تورو دارم تنها نیستم منو تنها گذاشت و رفت... به وفا گفتم : تا تورو دارم تنها نیستم اونم منو تنها گذاشت و رفت... ولی وقتی به تنهایی گفتم : تا تورو دارم تنها نیستم موندو همدم و مونسم شد

حسادت میکنم به رنگ دیوار!! وقتی که اتفاقی سایه ی بدنت به پوستش را حس میکند.حسادت میکنم به آفتاب وقتی با نوازش آرام پوستت به گرمی میبخشد .حسادت میکنم به برگ گیاه وقتی در گلدان آرام گرفته و حرکت تو از کنارش او را هیجان زده و بی تاب و چرخان میکند .وحسادت میکنم به مادرت هم وقتی چند لحظه قبل از خواب به یاد تو لبخند میزند
و به تختت که همه روزه به هم آغوشی شبت پریشان وبهم ریخته است
و به فرش که چند تار مویت را میان پرزهایش نگه می دارد
و به آینه ات که همیشه و هر روز گرمی نگاهت را حس میکند و به کوچه ات?درختان باغچه ?چشمانت و به خودت وبه خدایت و به این قلم که از تو نوشت...

کاری به کار عشق ندارم !
من هیچ چیز و هیچ کسی را ... دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را ... یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
ادامه مطلب ...

گر هم اکنون ، فرشته ای
ندایم دهد که :
خدایت ، یک سهم آرزو، عطایت کرده است ،
بی درنگ
ساعتی از دیدار ِ تو را
خواهم خواست و دیگر ، هیـچ ...
دلتنگت هستم ، بی شُمار
ای ماندنی ترین ماندگار !

نباید این در را می گشودی و گشودی....
حالا داخل شو و ببین چگونه به تو خیانت شده است....
اینجا گنجی نیست!نه الماسی و نه بلوری و نه گردنبندی و نه آویزی
حالا دوباره نگاه کن..یک اتاق خالی بدون آسایش
نباید این در را می گشودی و خلوتم را از آن خود می کردی..
نباید به آرامش من می خزیدی و اینجا می ماندی و حالا که در را گشودی
این اتاق خالی از آن تو
من برای خود جای دیگری خواهم جست.
(ادنا سنت وینسنت میلی(

EYES & TEARS ...

There was a blind girl who hated herself because of being blind.
She hated everyone except her boyfriend.
One day, the girl said that if she could only see the world,
she would marry her boyfriend.
One lucky day, someone donated a pair of eyes to her!
Then she saw everything including her boyfriend....
Her boyfriend then asked her, Now that u can see, will you
marry me?"
The girl was SHOCKED when she saw that her boyfriend was
blind!
She said, I am sorry but i can't marry you because u are blind."
Her boyfriend walked away with tears...
and said,
"Please just take care of my eyes...."
ادامه مطلب ...

هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود
.
و یکی چگونه می توانست باشد ؟

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد

ادامه مطلب ...

عشق را امتحان کن


این یک ماجرای واقعی است:
سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل' نظر آنها را به خود جلب کرد.
مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.
به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.
اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ' خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ' دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.
ادامه مطلب ...