-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 20:01
شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم میشد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 20:00
با خدا خلوت کرده بودم. بی مقدمه از او پرسیدم:زندگی را با یک مثال زمینی به من نشان بده. خندید و گفت:زندگی مانند یک سرسره است. عده ای آن بالا هنوز منتظرند که پایین بیایند. عده ای در ابتدای راهند. عده ای در وسط راه و عده ای هم به آخر این راه نزدیک میشوند. عده دیگری هم این مسیر را تمام کرده اند . در طول این مسیر موج وار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 19:59
پستچی هیچ وقتی نامه ای رو گم نمیکرد تا یه روز که یه باد شدید اومدو نامه از دستش رها شد اون دوید تا نامرو بگیره یه کم که رفت یه ماشین بهش زد . نامه به نشونی خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ی زندگی به پایان رسیده.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مردادماه سال 1389 15:51
هر کلمه و هر لحظه از تو می نویسم نمی دانم همسفر کدامین غروبی؟ ولی من همین جا منتظر بازگشت تو مانده ام... قرارمون همین جا توی جاده تنهایی، سر دو راهیه رفتن و ماندن کنار تابلوی عشق و نفرت زیر سایه درخت سبز امید من نشسته ام روی صندلی انتظار ممکنه گیسوانم سفید باشد، اما قلبم مثل نفس هایم گرم است... مطمئنم که مرا خواهی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مردادماه سال 1389 15:48
چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره... تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه... تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده... تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد... و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مردادماه سال 1389 15:46
ملاصدرا می گوید : خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود یتیمان را پدر می شود و مادر محتاجان برادری را برادر می شود عقیمان را طفل می شود ناامیدان را امید می شود گمگشتگان را راه می شود در تاریکی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مردادماه سال 1389 15:44
ای کاش زمان ثابت می ماند و قدمهای ثانیه یکدیگر را پایمال نمی کردند! وای که چه تناسب شومی است بین گذر زمان و انجماد قلب ها... قلبی که روزی از افتادن گلبرگ گلی می پژمرد و چهچهه مستانه بلبلان او را به وجد می آورد، دریغا که امروز جز برای آرامش خود نمی تپد و دید چشمانش محدود شده به دنیای تاریک درون... قلبی که روزی پر از...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مردادماه سال 1389 15:42
زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی. زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل، که بنوشی اش چوشهد. زندگی، بغض فـروخورده نیست. __________________
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 14:28
اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز، لبریز از ناباوری بودم، هیچ رنجی بدون گنج نبود، اما گنجها شاید، بدون رنج بودند. اگر غرور نبود، چشم های مان به جای لبها سخن نمیگفتند و ما کلام دوستت دارم را در میان نگاه های گه گاه مان جستجو نمی کردیم. اگر گناه وزن داشت، هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد، تو از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 14:22
یه روز بهم گفت: «میخوام باهات دوست باشم؛آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «میخوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه میدونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره میدونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «میخوام برم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 14:16
عشق روزی که میخواست برود ده بذر گل به من داد و گفت این ده بذر را بکار. هر وقت جوانه زدند من برمی گردم. من آنها را یکی یکی کاشتم و با جوانه زدن هر کدام نور امیدی در دلم روشن می شد. اما این یکی انگار خیال جوانه زدن نداشت. ولی من انقدر عاشق بودم که نمی دانستم یک سنگریزه هرگز جوانه نمی زند!....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 14:13
کتاب دلتنگی هایم را در تاقچه دلت جا می گذارم تا اگر روزی تقویم زندگی ات خاطرات شیرین گذشته را به یادت انداخت نگاهی به آن افکنده و بدانی از اولین تا آخرین فصل بودنم تنها سوالم این بود که بی جواب ماند چرا برای خزان دلم بهاری نیست؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 22:37
گفتگو با خدا گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم گفتی: فانی قریب .:: من که نزدیکم (بقره) ::. گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد بهت نزدیک شم گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف) ::. گفتم:...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 22:36
زنـدگـی شطرنـج دنـیـا و دل است قصـه ی پر رنج صدها مـشکـل است شـاه دل کـیـش هـوسـهــا میشود پــای اســب آرزوهــا در گــل است فـیـل بـخـت مـا عـجـب کــج مـیرود در سـر مـا بـس خـیال باطـل است مــا نـسـنـجـیـده در پـی فـرزیـن او غـافـل از اینکه حریفی قابـل است مهره های عمـر مـن نیمـش برفت مهره های او تمـامش کامل است بــا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 22:35
قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود ....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 22:34
یه روز تو دفتر دلم تصویر عشقو کشیدم تو خلوت سرد تنم یه ردپایی کشیدم درست مثل یه همسفر تو قصه ها می دیدمش آخه توی دفتر عشق یه رنگ خوب کشید مش اما نمی دونم چی شد سیاهی دورش حلقه زد از توی نقشه دلم چه بی خبر پر زدو رفت آخه مگه نمی دونست قلبشو آبی کشیدم دیگه توی دفتر دل تصویر عشقو ندیدم کنار عکس اش خودمو با چشم گریون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 22:32
تقدیم به همه کسانی که به عشق خود نرسیده اند نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از روی زمین جمع می کرد. بهش گفتم: کمک نمی خوای؟ گفت:نه. گفتم: خسته می شی بذارخوب کمکت کنم دیگه. گفت: نه خودم جمع می کنم. گفتم:حالا تیکه ها چی هست؟بد جوری شکسته معلوم نیست چیه؟ نگاه معنی داری کرد و گفت:قلبم. این تیکه های قلب منه که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 22:31
هرگاه قلبی را شکستی به انتظار شنیدن صدای شکستنش منشین! بعضی قلبها آنقدر مغرورند که صدای خردشدنشان را فرو میبرند. هیچگاه به انتظار تپیدن قلبی چشمهایت را خسته و بیخواب مکن! بعضی قلبها آنقدر سختاند که با تپیدن خرد میشوند. هرگز به انتظار باز شدن قلبی در مزن! بعضی قلبها آنقدر خالیاند که با کلید احساس هم باز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 22:42
Some One Love One Some One Love Two But I Only Love One That One Is You
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 22:40
دستی از میان سیاهی ها مرا از اینجا برد. به جایی از جنس آبی آسمان. شاید الف.لام.میم زندگی من این است: یافتن نور سبز میان دستان پیرزنی با چشمان بارانی. احساسش کردم. انگار کسی قلبم را با چیزی از جنس نور گره زذه باشد. صدایش کردم . غریبه آشنای سال های دیروز و امروزم می شناسمت.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 22:38
آنگاه که عشق می ورزید نگویید:"خدا در قلب من است." بلکه بگویید:"من در قلب خداوند هستم." هرگز گمان نکنید که می توانید بر راه های عشق مسلط شوید، زیرا اگر عشق شما را سزاوار نعمت خود دید، بر همه روش های شما راه می یابدتا بر شما چیره گردد. عشق خواسته ای ندارد جز تکمیل کردن خود.اما اگر عاشق شدید، ناگزیر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 22:12
زندگی به مرگ گفت: چرا آمدن تو رفتن من است؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است؟ مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت: من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی؟ مرگ ساکت بود. زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است!!! زنده کجا، گور کجا؟ دخمه کجا، نور کجا؟ غصه کجا، سور کجا؟ اما مرگ تنها گوش می داد....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 22:11
تنها که باشی، درد را که سَق بزنی، دلتنگیات را که گریه کنی، تهِ خط باز هم تو میمانی و چند قطره حرف و یک دریا ناتوانی!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 22:10
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را : با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 22:07
گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ، فقط احمقانه سکوت می کنیم ... چه مغرورانه اشک ریختیم ، چه مغرورانه سکوت کردیم ، چه مغرورانه التماس کردیم، چه مغرورانه از هم گریختیم... غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند... هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 21:48
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 21:47
بچه که بودیم تو جمع گریه میکردیم همه بفهمن بزرگ که شدیم تو خلوت گریه میکنیم کسی نبینه بچه که بودیم بزرگترین آرزومون کوچک ترین چیزها بود بزرگ که شدیم کوچک ترین آرزومون بزرگنرینهاست بچه که بودیم میخواستیم بزرگ شیم ادای بزگهارو درمیاوردیم بزرگ که شدیم میخوایم برگردیم به بچگی و همش تو خیالمون بچه ایم بچه که بودیم درددل ها...
-
آخرشه ...
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 21:42
به این میگن نقطه ته خط یه سوال دارم ازت خدا بهت بگم؟ آخه رفقام میگن یه چیزی داری به نام مرگ میگن وقتی آدم به بن بست میرسه میگن وقتی از همه چیز میبره میگن وقتی که به قولشون میرسه به ته خط خیلی چیزه خوبیه میگن اگه خدا نده مرگو هم خودت میتوی بگیریش رفقا اسمشو گذاشتن خودکشی نمیدونم چه جوریه؟ تا حالا حسش نکردم تا حالا درکش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 21:41
پروردگارا من در کلبه حقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری! من همچون تویی دارم و تو چون خود نداری...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 21:37
بس که دیوار دلم کوتاه است ، هرکه از کوچه ی تنهایی من می گذرد به هوای هوسی هم که شده سرکی می کشد و می گذرد...