یه روز تو دفتر دلم تصویر عشقو کشیدم تو خلوت سرد تنم یه ردپایی کشیدم درست مثل یه همسفر تو قصه ها می دیدمش آخه توی دفتر عشق یه رنگ خوب کشید مش اما نمی دونم چی شد سیاهی دورش حلقه زد از توی نقشه دلم چه بی خبر پر زدو رفت آخه مگه نمی دونست قلبشو آبی کشیدم دیگه توی دفتر دل تصویر عشقو ندیدم کنار عکس اش خودمو با چشم گریون کشیدم لا لا لا لا لا لا لا

تقدیم به همه کسانی که به عشق خود نرسیده اند
نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از روی زمین جمع می کرد.


بهش گفتم: کمک نمی خوای؟ گفت:نه.

گفتم: خسته می شی بذارخوب کمکت کنم دیگه.
گفت: نه خودم جمع می کنم.
گفتم:حالا تیکه ها چی هست؟بد جوری شکسته معلوم نیست چیه؟
نگاه معنی داری کرد و گفت:قلبم. این تیکه های قلب منه که شکسته. خودم باید جمعش کنم
بعدش گفت : می دونی چیه رفیق؟آدمای این دوره زمونه دل داری بلد نیستن.

وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری

هنوز تو دستشون نگرفته میندازنش زمین و میشکوننش......

میخوام تیکه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش
اون دل داری خوب بلده داره آخه می دونی اون خودش گفته که قلبهای شکسته رو خیلی دوست
میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه.
تیکه های شکسته ی قلبش روجمع کرد و یواش یواش ازم دور شد.
و من توی اینفکر که چرا ما آدما دلداری بلد نیستیم موندم
دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپردی دست هرکسی؟
انگاری فهمید تو دلم چی گفتم. بر گشت و گفت:
دلم رو به دست هرکسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود.

گفت و این بار رفت سمت دریا...................

هرگاه قلبی را شکستی به انتظار شنیدن صدای شکستنش منشین! بعضی قلب‌ها آنقدر مغرورند که صدای خردشدنشان را فرو می‌برند.
هیچ‌گاه به انتظار تپیدن قلبی چشمهایت را خسته و بی‌خواب مکن! بعضی قلب‌ها آنقدر سخت‌اند که با تپیدن خرد می‌شوند.
هرگز به انتظار باز شدن قلبی در مزن! بعضی قلب‌ها آنقدر خالی‌اند که با کلید احساس هم باز نمی‌شوند.
هیچ‌گاه انتظار نداشته باش بر سکوی قلبی حکومت کنی! بعضی قلب‌ها آنقدر سست‌اند که فرو می‌ریزند.
هیچ‌وقت انتظار نداشته باش در قلبی باقی بمانی! بعضی قلب‌ها کاروانسرایی پر از مسافرند که دیگر جایی برای تو باقی نمی‌گذازند....

Some One Love One
Some One Love Two
But I Only Love One
That One Is You

دستی از میان سیاهی ها مرا از اینجا برد. به جایی از جنس آبی آسمان. شاید الف.لام.میم زندگی من این است: یافتن نور سبز میان دستان پیرزنی با چشمان بارانی. احساسش کردم. انگار کسی قلبم را با چیزی از جنس نور گره زذه باشد. صدایش کردم . غریبه آشنای سال های دیروز و امروزم می شناسمت.

آنگاه که عشق می ورزید نگویید:"خدا در قلب من است." بلکه بگویید:"من در قلب خداوند هستم." هرگز گمان نکنید که می توانید بر راه های عشق مسلط شوید، زیرا اگر عشق شما را سزاوار نعمت خود دید، بر همه روش های شما راه می یابدتا بر شما چیره گردد. عشق خواسته ای ندارد جز تکمیل کردن خود.اما اگر عاشق شدید، ناگزیر دارای تمایلات خاصی می شوید که باید آنها را به مسیر های زیر هدایت کنید: ذوب شدن همچون جویباری که نغمه اش را برای شب می خواند. آشنا شدن بادردی که در مهربانی بسیار موجود است. مجروح شدن قلبت به خاطر عشق حقیقی و خون دادن در کمال رضایت. شادی و خوشنودی. بیدار شدن در سحرگاهان. با دلی آماده پرواز به سوی محبوب و سپاسگزاری به خاطر یک روز دیگر عشق ورزی. آسودن در نیمروز و فرو شدن در حالت خلسه عشق. بازگشتن به خانه در شامگاهان با سپاسگزاری و آنگاه به خواب رفتن در حالی که در دل برای آنان که دوستشان دارید دعا می کنید و آوای ستایشی بر لب دارید.

زندگی به مرگ گفت: چرا آمدن تو رفتن من است؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است؟ مرگ حرفی نزد!!!
زندگی دوباره گفت: من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی؟ مرگ ساکت بود.
زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است!!! زنده کجا، گور کجا؟ دخمه کجا، نور کجا؟ غصه کجا، سور کجا؟ اما مرگ تنها گوش می داد.
زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟
و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید!

تنها که باشی،
درد را که سَق بزنی،
دل‌تنگی‌ات را که گریه کنی،
تهِ خط باز هم تو می‌مانی و
چند قطره حرف و
یک دریا ناتوانی!

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را : با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود . مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت: این کار شما تروریسم خالص است! پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد... در چشم هایشان نگاه می کند... به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند... هم را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!! وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: « با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند »

از :پائولو کلوئیلو"

گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ، فقط احمقانه سکوت می کنیم ... چه مغرورانه اشک ریختیم ، چه مغرورانه سکوت کردیم ، چه مغرورانه التماس کردیم، چه مغرورانه از هم گریختیم... غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند... هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟ 

 

 

بچه که بودیم تو جمع گریه میکردیم همه بفهمن بزرگ که شدیم تو خلوت گریه میکنیم کسی نبینه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون کوچک ترین چیزها بود بزرگ که شدیم کوچک ترین آرزومون بزرگنرینهاست
بچه که بودیم میخواستیم بزرگ شیم ادای بزگهارو درمیاوردیم بزرگ که شدیم میخوایم برگردیم به بچگی و همش تو خیالمون بچه ایم
بچه که بودیم درددل ها رو به هزار ناله میگفتیم و همه میفهمیدن بزرگ که شدیم درد دل ها رو به صد زبان میگیم و هیچکس نمیفهمه 
 

آخرشه ...

به این میگن نقطه ته خط


یه سوال دارم ازت خدا
بهت بگم؟
آخه رفقام میگن یه چیزی داری به نام مرگ
میگن وقتی آدم به بن بست میرسه
میگن وقتی از همه چیز میبره
میگن وقتی که به قولشون میرسه به ته خط
خیلی چیزه خوبیه
میگن اگه خدا نده مرگو هم خودت میتوی بگیریش
رفقا اسمشو گذاشتن خودکشی
نمیدونم چه جوریه؟
تا حالا حسش نکردم
تا حالا درکش نکردم
ولی میگن خیلی باحاله
حالا خدا رسیدم ته خط
یه حرف باهات بیشتر ندارم
یا مرگه رو بهم بده یا خودم میگیرمش این مرگو ازت
اگه دوست داری برم بهشت خودت بده این مرگو
اگه دوست داری این عاشق خسته بعد از مرگ بره جهنم بهم نده
بزار خودم بگیرمش ازت
بزار خودم خودکشی کنم
تا اونجا هم از گرمای عشقم همیشه آتیش جهنمو گرم نگه دارم
خدا جون نگو نه دیگه
آخه بدون اون دیگه نمیشه
رسیدم ته خط
حرف آخرم باهات اینه
یا مرگو بده
یا میگیرم ازت ...
 

پروردگارا من در کلبه حقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری!
من همچون تویی دارم و تو چون خود نداری... 

 

بس که دیوار دلم کوتاه است ،
هرکه از کوچه ی تنهایی من می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد...