گفتگو با خدا گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم گفتی: فانی قریب .:: من که نزدیکم (بقره) ::. گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف) ::. گفتم: این هم توفیق می‌خواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور) ::. گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود) ::. گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟ گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده .:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه) ::. گفتم: دیگه روی توبه ندارم گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر) ::. گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟ گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا .:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر) ::. گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟ گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله .:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران) ::. گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین .:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره) ::. ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک گفتی: الیس الله بکاف عبده .:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر) ::. گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟ گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما .:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب) ::. با خودم گفتم: خدا... خالق هستی... با فرشته‌هاش... به ما درود میفرستن تا آدم بشیم؟! ... ... ...

زنـدگـی شطرنـج دنـیـا و دل است قصـه ی پر رنج صدها مـشکـل است شـاه دل کـیـش هـوسـهــا میشود پــای اســب آرزوهــا در گــل است فـیـل بـخـت مـا عـجـب کــج مـیرود در سـر مـا بـس خـیال باطـل است مــا نـسـنـجـیـده در پـی فـرزیـن او غـافـل از اینکه حریفی قابـل است مهره های عمـر مـن نیمـش برفت مهره های او تمـامش کامل است بــا دل صــدیــق مــا او حـیـلــه ها دارد و از بـــازیــش دل غافل است %%%%%%% عشق و رســوایی همیشه توام است عاشـــــــــق فارغ ز رسوایی کم است در حریمـــــم عشق جای عقل نیست عاشـــقی با عاقـــلی دور از هم است هر که را با عشـــــــــــــق دیدم آشنا با خـــــرد بیگانه با دل محــــــرم است زندگی با عشـــــــــق معنا می شود بی حضور عشــــــق دنیا مبهم است برگ و بار عاشــــــقی خون دل است ریشه های عشق در خاک غم است در دلم آهســـــــته می گرید کسی بارش بـــــــاران در اینجا نم نم است چــــــهره زردم به اشک آغشته شد روی این پژمرده گل هم شبنم است بی حضور چشمهای روشنت لحـــــــــظه های ماتم است یادت ای آرام بـــــــخش زندگی درد بی درمان ما را مرهم است

قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست . قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست . مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد ... و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری

یه روز تو دفتر دلم تصویر عشقو کشیدم تو خلوت سرد تنم یه ردپایی کشیدم درست مثل یه همسفر تو قصه ها می دیدمش آخه توی دفتر عشق یه رنگ خوب کشید مش اما نمی دونم چی شد سیاهی دورش حلقه زد از توی نقشه دلم چه بی خبر پر زدو رفت آخه مگه نمی دونست قلبشو آبی کشیدم دیگه توی دفتر دل تصویر عشقو ندیدم کنار عکس اش خودمو با چشم گریون کشیدم لا لا لا لا لا لا لا

تقدیم به همه کسانی که به عشق خود نرسیده اند
نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از روی زمین جمع می کرد.


بهش گفتم: کمک نمی خوای؟ گفت:نه.

گفتم: خسته می شی بذارخوب کمکت کنم دیگه.
گفت: نه خودم جمع می کنم.
گفتم:حالا تیکه ها چی هست؟بد جوری شکسته معلوم نیست چیه؟
نگاه معنی داری کرد و گفت:قلبم. این تیکه های قلب منه که شکسته. خودم باید جمعش کنم
بعدش گفت : می دونی چیه رفیق؟آدمای این دوره زمونه دل داری بلد نیستن.

وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری

هنوز تو دستشون نگرفته میندازنش زمین و میشکوننش......

میخوام تیکه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش
اون دل داری خوب بلده داره آخه می دونی اون خودش گفته که قلبهای شکسته رو خیلی دوست
میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه.
تیکه های شکسته ی قلبش روجمع کرد و یواش یواش ازم دور شد.
و من توی اینفکر که چرا ما آدما دلداری بلد نیستیم موندم
دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپردی دست هرکسی؟
انگاری فهمید تو دلم چی گفتم. بر گشت و گفت:
دلم رو به دست هرکسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود.

گفت و این بار رفت سمت دریا...................

هرگاه قلبی را شکستی به انتظار شنیدن صدای شکستنش منشین! بعضی قلب‌ها آنقدر مغرورند که صدای خردشدنشان را فرو می‌برند.
هیچ‌گاه به انتظار تپیدن قلبی چشمهایت را خسته و بی‌خواب مکن! بعضی قلب‌ها آنقدر سخت‌اند که با تپیدن خرد می‌شوند.
هرگز به انتظار باز شدن قلبی در مزن! بعضی قلب‌ها آنقدر خالی‌اند که با کلید احساس هم باز نمی‌شوند.
هیچ‌گاه انتظار نداشته باش بر سکوی قلبی حکومت کنی! بعضی قلب‌ها آنقدر سست‌اند که فرو می‌ریزند.
هیچ‌وقت انتظار نداشته باش در قلبی باقی بمانی! بعضی قلب‌ها کاروانسرایی پر از مسافرند که دیگر جایی برای تو باقی نمی‌گذازند....

Some One Love One
Some One Love Two
But I Only Love One
That One Is You

دستی از میان سیاهی ها مرا از اینجا برد. به جایی از جنس آبی آسمان. شاید الف.لام.میم زندگی من این است: یافتن نور سبز میان دستان پیرزنی با چشمان بارانی. احساسش کردم. انگار کسی قلبم را با چیزی از جنس نور گره زذه باشد. صدایش کردم . غریبه آشنای سال های دیروز و امروزم می شناسمت.

آنگاه که عشق می ورزید نگویید:"خدا در قلب من است." بلکه بگویید:"من در قلب خداوند هستم." هرگز گمان نکنید که می توانید بر راه های عشق مسلط شوید، زیرا اگر عشق شما را سزاوار نعمت خود دید، بر همه روش های شما راه می یابدتا بر شما چیره گردد. عشق خواسته ای ندارد جز تکمیل کردن خود.اما اگر عاشق شدید، ناگزیر دارای تمایلات خاصی می شوید که باید آنها را به مسیر های زیر هدایت کنید: ذوب شدن همچون جویباری که نغمه اش را برای شب می خواند. آشنا شدن بادردی که در مهربانی بسیار موجود است. مجروح شدن قلبت به خاطر عشق حقیقی و خون دادن در کمال رضایت. شادی و خوشنودی. بیدار شدن در سحرگاهان. با دلی آماده پرواز به سوی محبوب و سپاسگزاری به خاطر یک روز دیگر عشق ورزی. آسودن در نیمروز و فرو شدن در حالت خلسه عشق. بازگشتن به خانه در شامگاهان با سپاسگزاری و آنگاه به خواب رفتن در حالی که در دل برای آنان که دوستشان دارید دعا می کنید و آوای ستایشی بر لب دارید.

زندگی به مرگ گفت: چرا آمدن تو رفتن من است؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است؟ مرگ حرفی نزد!!!
زندگی دوباره گفت: من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی؟ مرگ ساکت بود.
زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است!!! زنده کجا، گور کجا؟ دخمه کجا، نور کجا؟ غصه کجا، سور کجا؟ اما مرگ تنها گوش می داد.
زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟
و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید!

تنها که باشی،
درد را که سَق بزنی،
دل‌تنگی‌ات را که گریه کنی،
تهِ خط باز هم تو می‌مانی و
چند قطره حرف و
یک دریا ناتوانی!

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را : با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود . مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت: این کار شما تروریسم خالص است! پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد... در چشم هایشان نگاه می کند... به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند... هم را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید!! وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: « با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند »

از :پائولو کلوئیلو"

گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ، فقط احمقانه سکوت می کنیم ... چه مغرورانه اشک ریختیم ، چه مغرورانه سکوت کردیم ، چه مغرورانه التماس کردیم، چه مغرورانه از هم گریختیم... غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند... هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم