روزگار خوبی بود .یه پسره بود که عاشق اربابش بود ارباب هم عاشق اون بود.یه عشق واقعی .

یه روز که با دوستش تو جاده خوشبختی قدم میزد دوستش به جاده اونطرف اشاره کرد و گفت:بیا بریم اونجا هم بگردیم.

بدجوری دلش میخواست اونطرف رو هم ببینه ولی اربابش گفته بود هر کاری میخوای بکنی بکن فقط اونجا نرو.
ادامه مطلب ...

یک بار به مترسکی گفتم "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای." گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم."
دمی اندیشیدم و گفتم "درست است چون که من هم مزه این لذت راچشیده ام."
گفت "فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."
من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.

یکی بود یکی نبود
اون که بود تو نبودی.اون که تو قلب تو نبود من بودم
یکی داشت یکی نداشت
اون که داشت تو بودی .اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم.
یکی خواست یکی نخواست
اون که خواست تو بودی . اون که نخواست از تو جدا شه من بودم.
یکی رفت یکی نرفت
اون که رفت تو بودی . اون که به جز تو دنبال هیچکی نرفت من بودم.

شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم میشد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیاارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت ونپرسید چرا

با خدا خلوت کرده بودم. بی مقدمه از او پرسیدم:زندگی را با یک مثال زمینی به من نشان بده. خندید و گفت:زندگی مانند یک سرسره است. عده ای آن بالا هنوز منتظرند که پایین بیایند. عده ای در ابتدای راهند. عده ای در وسط راه و عده ای هم به آخر این راه نزدیک میشوند. عده دیگری هم این مسیر را تمام کرده اند . در طول این مسیر موج وار فرازو نشیبهای زیادی وجود دارد.اما باید یاد بگیری در هرکجای آن هستی از همانجا لذت ببری. در لحظه زندگی کن....

پستچی هیچ وقتی نامه ای رو گم نمیکرد تا یه روز که یه باد شدید اومدو نامه از دستش رها شد اون دوید تا نامرو بگیره یه کم که رفت یه ماشین بهش زد . نامه به نشونی خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ی زندگی به پایان رسیده.

هر کلمه و هر لحظه از تو می نویسم نمی دانم همسفر کدامین غروبی؟ ولی من همین جا منتظر بازگشت تو مانده ام... قرارمون همین جا توی جاده تنهایی، سر دو راهیه رفتن و ماندن کنار تابلوی عشق و نفرت زیر سایه درخت سبز امید من نشسته ام روی صندلی انتظار ممکنه گیسوانم سفید باشد، اما قلبم مثل نفس هایم گرم است... مطمئنم که مرا خواهی شناخت...

چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره... تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه... تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده... تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد... و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه...

ملاصدرا می گوید :

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
یتیمان را پدر می شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می شود
عقیمان را طفل می شود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
ادامه مطلب ...

ای کاش زمان ثابت می ماند و قدمهای ثانیه یکدیگر را پایمال نمی کردند! وای که چه تناسب شومی است بین گذر زمان و انجماد قلب ها... قلبی که روزی از افتادن گلبرگ گلی می پ‍ژمرد و چهچهه مستانه بلبلان او را به وجد می آورد، دریغا که امروز جز برای آرامش خود نمی تپد و دید چشمانش
ادامه مطلب ...

زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.
زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل، که بنوشی اش چوشهد.
زندگی، بغض فـروخورده نیست.
__________________

اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز، لبریز از ناباوری بودم، هیچ رنجی بدون گنج نبود، اما گنجها شاید، بدون رنج بودند.
اگرغرورنبود، چشم های مان به جای لبها سخن نمیگفتند و ما کلام دوستت دارم را در میان نگاه های گه گاه مان جستجو نمی کردیم.
اگر گناه وزن داشت، هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد، تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و شاید من، کمر شکسته ترین بودم.
اگر براستی خواستن توانستن بود، محال نبود،وصال و عاشقان که همیشه خواهانند، همیشه میتوانستند تنها نباشند.
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت، عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.
اگر عشق، ارتفاع داشت، من زمین را در زیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی، آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر میگرفتی.
اگر دروغ رنگ داشت، هر روز،شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه میبست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود.

یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فکر خوبیه.من هم خیلی تنهام».
ادامه مطلب ...

عشق روزی که میخواست برود ده بذر گل به من داد
ادامه مطلب ...

کتاب دلتنگی هایم را در تاقچه دلت جا می گذارم تا اگر روزی تقویم زندگی ات خاطرات شیرین گذشته را به یادت انداخت نگاهی به آن افکنده و بدانی از اولین تا آخرین فصل بودنم تنها سوالم این بود که بی جواب ماند چرا برای خزان دلم بهاری نیست؟