مشتری آمد و رفت. در پی این و آن سرسری آمد و رفت.ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد.دلم قفل بود،کسی قفل قلب مرا وا نکرد.یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است؟
یکی گفت:چه دیوارهایش سیاه است؟
یکی گفت: چرا نور این جا کم است؟
و آن دیگری گفت:چرا هر آجرش از غم و غصه و ماتم است؟
رفتند و رفتند و رفتند....و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم :خدایا تو قلب مرا می خری؟ و خدا آمد و در قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی آن در نوشتم:
"
ببخشید دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم   
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد