روزگار خوبی بود .یه پسره بود که عاشق اربابش بود ارباب هم عاشق اون بود.یه عشقواقعی .
یه روز که با دوستش تو جاده خوشبختی قدم میزد دوستش به جاده اونطرفاشاره کرد و گفت:بیا بریم اونجا هم بگردیم.
بدجوری دلش میخواست اونطرف رو همببینه ولی اربابش گفته بود هر کاری میخوای بکنی بکن فقط اونجا نرو.
بالاخرهخام حرفای دوستش شد وبه سمت جاده ممنوعه رفت.تو راه از دوستش پرسید تا حالا اونجارفتی . دوستش گفت:آره .خیلی. از دوستش پرسید:اونجا چیزهای دیدنی همهست. دوستش گفت:آره. اونجا تو رو با دختری آشنا میکنم که زیبا تر از اون توکل دنیا پیدا نمیکنی. چند قدم در جاده ممنوعه پیش نرفته بودند که دختری رودیدند که همچون ماهه شب چهارده میدرخشید. دست و پاش رو گم کرده بود . دخترهبه دوست پسر گفت:گم شو.دوستش برگشت و به آرامی از اونا دور شد. پسر ترسیدمیخواست فرار کنه ولی دختر دستش رو گرفت وکشید:بیا با هم قدمبزنیم. پسرخوشحال شد وگفت:اسم من آدمه. اسم شما چیه؟ دختر عشوه ایکرد و با ناز گفت:دنیا نه ه ه ه ه ه ه ه هه................................................ . به طرف صدا برگشت . دوستش بود که فریاد میزد: دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند / کین عروسی استکه در عقد بسی داماد است. پسر نگاهی به چهره دختر انداخت.تنها چیزی که دیدهمیشد زیبایی بود .به سمت دوستش برگشت و گفت: برو بابا دختر به این خوشگلی .کجاش شبیه پیرزنهاست. حسودددددددد............................ ............... برق پیروزی در چشمان دنیا دیده میشد . پسر هم خوشحال بود کهدختری به این زیبایی به دست آورده بود.
lvlisS...
جمعه 22 مردادماه سال 1389 ساعت 09:08 ب.ظ