ای کاش زمان ثابت می ماند و قدمهای ثانیه یکدیگر را پایمال نمی کردند! وای که چه تناسب شومی است بین گذر زمان و انجماد قلب ها... قلبی که روزی از افتادن گلبرگ گلی می پ‍ژمرد و چهچهه مستانه بلبلان او را به وجد می آورد، دریغا که امروز جز برای آرامش خود نمی تپد و دید چشمانش
محدود شده به دنیای تاریک درون... قلبی که روزی پر از ستاره های چشمک زن عشق بود امروز در آن جز سوسوی تک ستاره ای نمانده است.
ای کاش می شد تمام ستاره های عالم را چید و به قلبها هدیه کرد!
ای کاش می شد جرعه ای از شراب محبت واقعی را به دله ا چشاند تا شاهد یک عمر جنب و جوش دلها بود. آنگاه همه می فهمیدند که در دل هایشان تا کنون جز عشقی توخالی و تهی و محبتی مصنوعی چیزی نبوده است. محبت واقعی آن است که دید چشم های انسان را آن قدر عمق بخشد که بتواند از پس هزاران دیوار ریا و دروغ، عشق را دریابد و لحظه ای از آن چشم بر نتابد. چشمی که عمق عشق را درک کرده و یافته باشد با حرکت هزاران دست از آن چشم بر نمی دارد و می داند که پله ای یافته که بالا رفتن از آن رسیدن به خورشید و گرمای نافذ آن است که هرگز اجازه نفوذ کوچکترین سرما را به او نمی دهد.
ای کاش، همه می توانستیم روزی پلکان عشق را بیابیم و آن قدر بالا رویم که همه چیز را سپید و در هاله ای از نور ببینیم...

آن روز،‌ روز زندگی ما و روز مرگ دل هاییست که سال هاست خفته اند
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد